۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

مگر که برآورده میشد هزار تا اگر، که ممکن شود انقلابی نشود دگر


منتقل شده از اینجا:
http://rendeaalamsuz.blogspot.com/2009/02/blog-post_10.html

* در رابته با غلَت‌های اهتمالی‌ی! املاعی

اول توجه شما روُ به این حرفای آقای نبوی، که نباید گفت هیچ‌وقت حرف درست نمیزنه، جلب کنم:

ابراهیم نبوی: «من در برنامه " روزشمار انقلاب" يک کشف کردم، اينکه بقول خانم مهشيد اميرشاهی در مورد مرحوم بختيار " حتی يک نفر نيست که از بختيار دفاع کند؟" واقعا در ماه بهمن ۱۳۵۷ حتی يک نفر جز خانم اميرشاهی نبود که رسما از بختيار دفاع کند، در حالی که در سال ۱۳۸۷ در نوشته هايی که از زمين و آسمان می بارد، حتی يک نفر نيست که به بختيار حمله کند و يا به او ارادتش را ابراز نکند. فکر می کنيد اين وسط چه اتفاقی افتاده است؟ چه شد که بعد از سی سال بختيار اين همه طرفدار پيدا کرد؟ آيا جز اين است که دوستان امروز بختيار يا در مورد سال ۱۳۵۷ دروغ می گويند و همه شان طرف آيت الله خمينی و منتقد بختيار بودند يا در حالت بهتر دچار آلزايمر تاريخی هستند


زمین‌لرزه‌ای که در سی سال پیش در ایران رخ داد، مگر اینکه هزار تا اگر برآورده میشد، تا رخ نمیداد و همین که تنها یک نفر بطور رسمی از بختیار دفاع کرده است، که در اینجا باید بر این «تنها یک نفر» بسیار تاکید کرد، خود به بهترین وجهی نشان‌دهنده‌ی اجتناب‌ناپذیری‌ی سقوط سلطنت در آنموقع است.

هر چند که باید گفت در انقلاب 57 که به جای چند قدم به جلو برداشتن، چندین قدم به عقب گذاشته و با دست خود، بلای بزرگی بر سر خود آوردیم، همه‌ی سرتاپای جامعه مقصر بود، اما از نظر من، حکام و سلاطین، دقیقن به خاطر کنترل وسیعی که بر ثروت و مدیریت و فرهنگ جامعه داشته و میخاهند بیشتر هم داشته باشند، بیشترین سهم را نیز در بلایایی که بر سر مملکتشان میاید، بر دوش دارند.

آنهایی که مثل عاقل اندر سفیه، به مردمی که در سی سال پیش شاه را سرنگون کردند، نگاه میکنند، بدانند که اگر آنها هم در آن شرایط بودند، همین کار را میکردند. کینه‌ای که نسبت به شاه و ساواک وجود داشت، به‌جز با سقوط شاه، تسکین نمی‌یافت و آری، اگر خاله‌ دودول داشت، میشد دایی.

در جواب اینکه چرا بختیار، بعد از سی سال به قول آقای نبوی این همه - حال بگذریم از تعداد این یا اون همه - طرفدار پیدا کرده، میشه گفت به‌خاطر اقرار به عاقل‌تر بودن او و به نحوی قدردانی از او و به مقداری، درآمدن از زیر بار احساس گناه و عذاب وجدان است که البته من برای همه‌ی آنها صداقت آرزو میکنم تاوانمود نکنند که آن موقع طرفدار بختیار بوده‌اند، اگر وانمود میکنند.

و اگر از احوالات این‌جانب در آن زمان خاسته باشید، من اون‌موقع‌ها، بعنوان یک نوجوان دانشجوی کمونیست، که در اینجا از بلاهت اکثر عقاید کمونیستی صحبتی نمی‌کنم، هم دشمن ساواک و خفقان مطلق و سانسور و سرکوب شاه و هم خود خاندان سلطنتی بودم و هم فکر می‌کردم بختیار اومده که خانواده سلطنتی روُ حفظ کنه تا بعد از مدتی دوباره همان آش و همان کاسه و به همین خاطر دشمن او هم بودم، اما در کنار این، ضمن اینکه هیچ سمپاتی‌ای به هیچ ملّایی و از جمله آقای خمینی نداشتم، و نفرت مذهبی‌هایی که به تظاهرات کمونیستی! ما حمله میکردند را خوب احساس نموده بودم، ولی هنوز هم دوزاریم نیفتاده بود که داریم از چه چاله‌ای به چه چاهی می‌افتیم، در روز سقوط حکومت، وقتی در میدان حسن آباد با در دست داشتن یک ماشین تایپ که از دفتر کمیته‌ی ساواک کنار پستخونه مرکزی مصادره! کرده بودم، بطور اتفاقی به داداش بزرگم که از پادگان یک رولور مصادره کرده بود، برخوردم، بهش با کمال تاسف، واقعن میگم، با کمال تاسف گفتم: «شکست خوردیم»، هرچند که الان از این حرفم خیلی خنده‌م میگیره. انگار که مگه قرار بود چیز دیگه‌ای پیش بیاد؟!

ب.ن[یک روز بعد]: ایرادایی تو متن دیدم و به همین خاطر تغییراتی به آن تحمیل کردم!