۱۳۸۶ شهریور ۲۷, سه‌شنبه

تفسیر یک شعر


مهم!: برای درک فلسفه‌یه! من در موردِ املای فارسی وبرای راهت‌تر خاندنِ این یا آن! نوشته
در رابته با غلَت‌های اهتمالی‌یه! املاعی



اگر به سایت جوانه ها نگاه کنید
در بالای ستون سمت راست آن
شعری آمده است: گفتم یه ذره پاچه ی این شعر رو بگیرم:


گیرم که درباورتان به خاک نشسته ام

/ یعنی من که خودم باور نمیکنم!
ببینید چقد سُر و مور و گنده و با شجاعت و دلیری روی پاهام واستاده ام
تازه وقتی میخوان منو به دار بزنن، لبخندِ استهزاء هم رو لبم هست! رو که نیست!
اصلا چرا کسی گفته: "باید وارد میدان شد"؟!
خوب وارد بشوید اگه در باورِ خودتان به خاک ننشسته اید؟!

/ صمد: بشنوف و بافر نکن!
این بیچاله ی شاعر، که مال دهات بالایه، همون دهاته که همشون
قر و قمیش و قمپز مُمپُس در میکنن‌نا، که حقشونه که لشکرِ انگُشت رو
بر علیه چشاشون بشورُنُم آ، آره این شاعرِِ بیچاله، خودشُم باورش شده که فقط
خاک بازی بلده. خوب اخمخ، تو اگه اومده بودی مَتلسه‌ی ما، مُو خودُم مُبصر بودُم
و بشِد درسِ سُواری‌دادن یاد میدادُم، حالا کوفتت بشه! اون قوچ علی رو هم
مجبور میکردُم خر بشه تا تو درس سُوات‌کالی و خرسُواری یاد بگیری
تا دیگه عمرا "رو خاکا نَشینی و خاک‌بازی نکنی!" 
اقلا" فکر اون مادِرِت باش
که پول نِداره لباس برات بخره، ای لباس‌پاره‌کنِ‌ِروخاک‌افتاده! /


و ساقه های جوانم ازضربه های تیرهایتان زخمدار است

/ آیا این هم در باورتان نیست؟
یا واقعیت داره که این ساقه های جوان
از ضربه های تیرهایشان زخمدار هست؟


با ریشه چه میکنید ؟


/ ولی فقیه: اون ریشه میخواد چیکار بکنه؟
میخواد ساقه های جوانی مثلِ تو رو درست کنه؟!
خوب همون بلائی که سر شما آوردیم، سرِ اونا هم میاریم!
تا اونا هم مثل شما دوباره گریه و چس ناله راه بندازن که
"گیرم در باورتان ...". اونوقت من هم میگم: "...یرم در باورتان"!


گیرم که در سراین باغ بنشسته در کمین پرنده ای
پرواز را علامت ممنوع میزنید،
با جوجه های نشسته در آشیان چه میکنید؟

/ ولی فقیه: ای واداده!
همونطوری که پرواز تو را علامت ممنوع زدم
و تو تا حالا هیچ گ...ی نتونستی بخوری، و مثل همین شعر
فقط تونستی ننه من غریبم بازی درآوری
همون بلا رو سر اون جوجه ها درمیارم
البته هر موقع یه ذره بزگ شدن و خواستند جیک بزنند!

/ فیلسوف‌دیوانه: مگر اینکه این جوجه ها
مثل پدر و مادرهای فسیلشان نشن. اصولا! وقتی
حشره‌کُشی دائم مصرف شود، حشرات در عرض یکی دو نسل
در ژنهای خود دستکاری میکنند و مقاوم میشن، پس هیچ دلیلی نمیشود که
حشره‌کشها، دائم عوض نشن تا حشره‌ها گیج بشن
تا کشتار ادامه پیدا نکند یا بکند؟! و شاید ...آخ آخ آخ/


گیرم که می‌کشید، گیرم که می‌زنید، گیرم که می‌برید

/ ولی فقیه: خوب پس خودتم باورت شد که
به خاک نشسته ای، نه؟!/


با رویش ناگزیر« جوانه ها » چه میکنید؟

/ ولی فقیه: تو هم یه زمانی "جوانه" بودی
و ناگزیر روییدی. و گودی!
اگه این جوانه ها قراره تحت نظارت من و تو برویند
دوباره یه عده شون میشن مثل من و یه عده شون میشن مثل تو
تا ما دوباره سرکوب کنیم و
شما دوباره گیرم گیرم راه بندازید.

/ فیلسوف‌دیوانه: ای جوانان
راه رسم فسیل شدگان را ادامه ندهید /



موناهیتا گفته! خوبم گفته:
" اگر معتقدید باید کاری کرد چرا خودتان با همفکرانتان
آستین ها را بالا نمیزنید و منتظرید چند تا فسیل
که تازه تا مغز استخوانشان هم استبداد زده هستند
کاری برای شما انجام دهند؟...باید وارد میدان شد"

/ ندا: که منظور میدان میوه فروشی نیست
هر چند میوه در میدان ارزانتر است 

/ ماتلیمدال: ماتلی!
چه حرف حکیمانه ای زدی، مدااااال!!/

تلیعه‌یه‌آزادی:
آری، این چنین بود!



-------------------------------------------------------------------


1 – 1 of 1
Anonymous موناهیتا said...
بامزه بود، ادامه بده
18 September 2007 20:52



۱۳۸۶ شهریور ۲۵, یکشنبه

ترانه ای مخصوص روضه خوانی /


مهم!: برای درک فلسفه‌یه! من در موردِ املای فارسی وبرای راهت‌تر خاندنِ این یا آن! نوشته
در رابته با غلَت‌های اهتمالی‌یه! املاعی


:آیندگان در توونل زمان
۲۸.۰۵.۲۰۱۴
بسیاری از آهنگ و ترانه‌‌ها
برای دوران بخوسووسی خانده شوده‌اند و به‌درد همان دوران می‌خورند
اگر البته به درد بخورند، و اگر شنوَندگانی پیدا کرده‌اند
یعنی اینکه، صرف‌نضر ازافکار و عقاید دوروست یا غلطی که توسط ترانه‌سرابه شنونده مونتقل می‌شوند
توانسته‌اند نیازی رووهی را برطرف کونند 
از نضر روان شناسی هم که نگاه کونیم
 مسلن مرگ یک خیلی‌عزیز، اول اهساس غم و اندووه و بی‌کسی و عزا و ناامیدی
و نیاز به آهنگ عزاگووش‌کردن و گریه و دست نوازش توو آدم بوجوود میاره
اما اگه این دوران زیادی کش بیاد، و اهنگ عزاداری ادامه پیدا کونه
نشانه‌ای از بیماری‌ست
چه پیش شنونده و چه پیش ترانه‌سرا و آهنگ‌ساز و خاننده


ایران در سایه‌یه دار است
منسینید خمووش





این هم متن ترانه:

یاران
یاران، منشینید خموش
ایران در سایه ی دار است، منشینید خموش
زیر ساتور تبه کاران است، منشینید خموش
یاران منشینید خموش
در کشور ما، سرب سوزان است پاسخ ، گر بپرسی از عدالت

هر ره دیگر بود مسدود ، جز راه رذالت
منشینید خموش
یاران ، ایران در سایه ی دار است منشینید خموش
گردید وطن غرقه‌ی اندوه من ، وای وطن وااااای وطن

سرخند از این غصه سفیدان چمن ، وای وطن. وای وطن واای
خیزید رویم از پی طابوت و کفن ،  وای وطن، واای وطن . وای وطن
ای غرقه در هزار غم بی دوا وطن
ای طعمه‌ی گرگ اجل مبتلا وطن
قربانیان تو همه گلگون غبا وطن
عزیز وطن ، غریب وطن ، بی نوا وطن
بی کس وطن ، غریب وطن ، بی نوا وطن


مادر ببین عروس وطن بی‌جهاز شد
مادر ببین دست اجانب دراز شد
هر شقه‌اش نسیب پلنگ و گراز شد
عزیز وطن، غریب وطن ، بی نوا وطن

در هیچ کس همت و دین و ثبات نیست
جان کندن است زندگی ما ، حیات نیست
از هیچ سمت راه گریز و نجات نیست
ای خاک تو جواهر و لعل و طلا وطن

تهرانیان ، تهرانیان همه گرفتار مصیبتند
گیلانیان همه بر زوال و وحشتند
تبریزیان . تبریزیان گرفتار محنتند
از بهر مرد و زن شده محنت‌سرا وطن
عزیز وطن ، غریب وطن ، بینوا وطن ، بی کس وطن


آن عقربی که بر وطن افتاد، حاضر است
آن خائنین ستمگر و جلاد ، حاضرند
آن مهر و دفتر و اسناد، حاضر است
کردند برتو ناخلفان ظلمها وطن
عزیز وطن ، غریب وطن ، بینوا وطن




من در اینجا

مراتب انزجارم را از این ترانه اعلام مینمایم
این ترانه بر خلاف قسمت اولش که میگوید منشینید خموش
تازه اونم با حالت گریه و التماس
یک روضه خونیِ ناب است و دعوت به خمودگی:

"از هیچ سمت راه گریز و نجات نیست"


گویا هر کسی که تو ایران داره زندگی میکنه، راه رذالت را مجبوره انتخاب کنه:


"هر ره دیگر بود مسدود ، جز راه رذالت"


گویا نوسنده‌ی این ترانه، هنوز دین‌داری یا دین‌ورزی را

جزو سجایای لازمه‌ی مبارزین می‌دونه!:

"در هیچ کس همت و دین و ثبات نیست"


تازه اگه در هیچ کس همتی نیست، تو چرا داری تبلیغش رو هم میکنی؟!

و باز هم میگی:

"از هیچ سمت راه گریز و نجات نیست"


گویا هنوز نفهمیده که ایرانی بر ایرانی داره حکومت میکنه، نه اجنبی!

که منظورش حتما" همون خارجیه! اوههو، اوههو، اوههو "
عزیز وطن ..غریب وطن .. بینوا وطن .. بی کس وطن"



داریوش جان

فورن میروی و این ترانه ات را

میندازی سطل آشغال




۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

ما هم بخشی از واقعیت هستیم! ما هم، هم کیفیت و هم کمیت هستیم و هر حرکت ما، خود واقیتی ایجاد میکند! / نامه‌ای دیگر به خانم نیلوفر بیضائی


مهم!: برای درک فلسفه‌یه! من در موردِ املای فارسی وبرای راهت‌تر خاندنِ این یا آن! نوشته
در رابته با غلَت‌های اهتمالی‌یه! املاعی

این نوشته، با دستکاری‌هایی ویراستاری و با حِفض تاریخ انتشارش، به این‌جا مونتقل شوده است
برای دسترسی به آرشیو وبلاگ‌های سابقم، رووی لینک بالا کلیک کونید

نامه‌ای دیگر به خانم نیلوفر بیضائی

ما هم بخشی از واقعیت هستیم!
ما هم، هم کیفیت و هم کمیت هستیم
هر حرکت ما، خود واقیتی ایجاد میکند!
و هستیِ من تو را فریاد میکند


خانم نیلوفر بیضائی
و چندین و چند بار چشام پر اشک شد. منِ تنها، توُی تنها، سر در گریبان، پُر اشک، پر درد، پر ضعف
با روح پریشان، ناامید، افسرده و خیلی چیزای دیگه! این دختره چه چیزایی میگه!:

 من اين نامه را از درون اين بحران برايتان مي نويسم"
باز مي گردم به متن شما كه سرشار از همان شوقو انرژي و ميل به تغيير است
كه تا همين چندي پيش در من نيز بود و بايد اذعان كنم كه همچنان نيز در جايي در درونم هست
اما انگار زنداني تارهايي نامرئي و در هم تنيده شده است. سرزمينم 28 سال است كه دارد در جلوي
چشمانم روز به روز بسوي زوال مي رود و پوچ مي شود و از درون تهي مي گردد و من نمي توانم كاري بكنم
!به هر سو مي نگرم ، زوال و از هم گسيختگي مي بينم. سقوط تا كجا؟
و تا كي....اما اين حس لعنتي تنهايي و فرياد زدن در خلاء ديگر رهايم نمي كند
 هنوز نتوانسته ام به زوال انسان تا اين حد عادت كنم
چگونه مي توانم نقشم را بهتر از اين بازي كنم، زمانيكه خودم را اينقدر تنها مي بينم
ما در اين تنهايي و در اين خلاء چگونه مي توانيم نقشي را بر عهده گيريم 
ياران ما كجايند.... به هزاران و ميليونها تكه ي جدا از هم تجزيه شديم
تحقير شديم و به تحقير ديگران ياري رسانديم ، از هويت انساني تهي شديم
چند شخصيتي شديم و ترس در ما دروني شد... من متاسفم كه در چنين دوراني زاده شدم
و آنچه به چشم ديدم و مي بينم، قرون وسطاست.... براي عملي شدن ايده ها ، حداقلي از اعتماد متقابل
احترام به دگر انديش و باور به آزادي و حق دگر انديشي لازم است. متاسفم كه بايد بگويم اين حد اقلها را
در ميدان عمل در بسياري از نيروها نمي بينم. تلاش يكسوست، نتيجه سوي ديگر
تلاشهاي امروز ما بسيار و بارها بي نتيجه مانده .... بسيار روشن بگويم كه از نيروهاي موجود
كه پتانسيل ايجاد تحول در جامعه را دارند، نا اميدم . شفافيت، شهامت، صراحت
و در عين حال تلاش بيدريغ كالاهايي است كه در شرايط فعلي كمتر خريدار داد...."

پاشو، پاشو، عزیزم دیگه نبینم از این حرفا بزنیا! حالا یاد گرفته حرف از واقعیت بزنه!! کدوم واقعیت؟
چی؟ کی؟ کجا؟ کِی؟! پس مکانیسمهای دفاعی بشر برای چی ساخته شده عزیز؟ برای اینکه بتونه بزنه
زیرِ بعضی از واقعیتها! مرگ بر واقعیتها! الان یه جور شده که ما ایرانیها، به خودمون راحت اجازه میدیم که
هر چی صفت بدی را به خودمان ببندیم و راحت و بدون خم به ابرو آوردن، آن را به درستی و در مواردی
به نادرستی، تایید کنیم. من این واقعیت رو نمیتونم ببینم، نمیتونم تحمل کنم، این اصلن یه توهین به منه
/ ندا: چسبیده به من مثل کنه /
من نه برای خودم رسالت قائلم و نه به خودم به چشم ناجی نگاه میکنم. اگه ناجی هم باشم، میخوام خودمو
نجات بدم. من نمیتونم این واقعیتو تحمل کنم. حداقل الان نمیتونم تحمل کنم. انگار، واقعیتِ تنهائی، بغضی شده
و گلومو گرفته و داره خفه ام میکنه. دستم را به طرف تو دراز کرده ام تا شاید مرا از خفگی ِ "تنهائی
بی احترامی، زوالِ انسان، از هم گسیختگی، تجزیه ی یاران، تحقیر شدن، تحقیر کردن، بی اعتمادی
بی شهامتی، بی صراحتی، زندانی بودن در تارهای نامرئی، سقوط ، فریاد در خلاء،"
/ !ندا: دیگه چیز دیگه ای نبود؟ /
"چرا: "کم بودن تلاش بیدریغ، بی پتانسیلی
/ ندا: تموم شد یا نه؟!ا / 
نه! ولی کوتاهش میکنم: و مرا از خفگیِ: " من نمیتوانم کاری بکنم"، در آوری


آرزو
(ترکیبی از دکلمه و ترانه، بر روی یک آهنگ هندی)


تا حالا شده آرزو کنی آدما پرمهر بودن همه
تو درون پری چهر بودن همه
کلید هر چی سحر بودن همه

مهربون میشه، اگه راستی هست او دوست من
ارزش دون میشه، اگه گل بده به دست من
هم زبون میشه، اگه راه میخواد به هستِ من

تا حالا شده آرزو کنی آدما پر از خوبی بودن همه
شمال ِ هر جنوبی بودن همه
اهل رفت و روبی بودن همه

چقد خوب میشه ، دست تو گردن اگه میخواد با من
چه محجوب میشه، هرچی خواسته ست اگه نگه من من من
چه محبوب میشه، شادی و غم اگه تقسیمه با من

کِی میخوای بگی، کِی تو قول میدی، بیائی به پیش مــــــــــن ؟
ببین چهره ی ریش من

چنین زندگی، بدون تو، زنجیری قَوی ی پیش مـــــــــــن
کمک کن بلرزه پیش من

تا حالا شده آرزو کنی آدما به فکر وفا بودن همه
پر از شوق و صفا بودن همه
بیزار از هر چی جفا بودن همه

وفادار میشه، تو همه جا اگه هست پشت من
صفادار میشه، میشه برام زیبا دشت و چمن
پرآزار میشه، نه واسه من، واسه دشمن من

با من حرف بزن، به من دست بزن، از این تب دارم میمیرم مــــــــــــن
کجا یاور بگیرم من ؟

بگو اینجا، چه جوری من ، دچه جوری آروم بگیرم مـــــــــــن ؟
چه جور سر به زیر بگیرم من ؟
بده گرما، تو ای زیبا ، کاش آدما
پر احساستر بودن همه
پر اُس و اساس تر بودن همه
تو جنگ زندگی کم هراس تر بودن همه

پر احساس بشم ، مشکلم میشه مشکل تو
با سپاس بشم ، راحتم میشه راحت تو
پر هراس نشم ، خونه زیبا دارم تو دل تو



خانم بیضائی

نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی گفتی:
" با بخش اعظم نوشته ي بسيار زيباي شما موافقم
راستش كم كم داشتم به پوچي اين تلاشها باور مي كردم و تصميم داشتم
وارد يك دوران طولاني سكوت بشوم.... نوشته ي شما در من شور ديگري ايجاد كرد
بايد ادامه داد. همانطور كه بارها گفته ام ما در برابر آيندگان مسئوليم."

تو با صداقت و با درک و زیبائی شناسی ِ خودت، نوشته ی مرا زیبا نامیدی
بدون اینکه منتظر باشی که اول شجره نامه ی منو بدونی. تو با بخش اعظم نوشته ی من موافقت کردی
و به من نشون دادی که به اشتباه به سراغ تو نیامده ام. به خاطر اسم و اعتبار و زیبائیِ وجودت و احترامی که
برای تو قائلم، با این حرفات به من غرور بخشیدی. آدما وقتی ناامید میشن که میبینن حرفاشون تاثیری نداره
ولی تو فکر میکنی حرفات تاثیر نداره. روی من که تاثیر داشت. پس هرگز شک نکن به اینکه میتونی تاثیر بذاری
و بالاخره من هم تونستم در "زیبایی بحران زده" که میدانم و میداند در جائی از درونش، شور و شوق
و امید به تغییر، اسیر تارهایی نامرئی است، شور دیگری ایجاد کنم. کارنامه ی افتخارات مرا برگی زرین
هدیه دادی. یه ذره سر به سرت بذارم و تو را "زیبای بحران زده" بنامم؟!! اون شور و شوقی که به گوشه هایی
از وجودت چنگ زده است و صد در صد مطمئن است که چنگ بردار! نیست و کار خود را خواهد کرد،
خندان است از اینکه شور و شوق من به سراغش آمده. ای شور و شوقِ نیلوفر، این چنگالت چرا تیز نیست؟
/ ندا: چنگالاتو نشون بده ببینم! اِ اِ اِ خجالت نمیکشی. زودی میری تیزشگاه!
و بعد که برگشتی، یه چنگی بزن به وجود این "زیبای بحران زده" ، چنگ محکما!، که جیغش در بیاد
جیغش در بیاد. ما از پتانسیل هامون زیاد استفاده نمیکنیم! نه درست چنگ میزنیم/ 
و نه درست جیغ میزنیم. و هزاران جیغ بر خودبینان، و هزاران جیغ بر قدرت طلبان، و هزاران جیغ
بر "به جدائی دامن زنندگان" و هزاران جیغ بر تحقیر کنندگان و هزاران جیغ بر تحقیر شدگانی که من
و تو باشیم و اجازه ی تحقیر کردن و تحقیر شدن به خود بدهیم. هر چند تحقیر کردن و تحقیر شدن
بعضی جاها لازمه، تا انسان تر باشیم.

لایق
( ترانه ای با الهام از آهنگی از تئودوراکیس "زِد")


رود خروشااااااااان، جاااااا ریِ کوهستان
بیا آبیاری بکــــــن، کوبـــــــر خشک ایران

حرف بزن حرف بزن حرف بزن حرف بزن
ای جوون ای جوون، دختر و پسر جون، لاااااااااااایق زندگی ِ بهتری

حرف بزن حرف بزن حرف بزن حرف بزن
خوش قد و قامت، سرشار ِ قدرت، از ایناااااا تو خیلی بیشتری

حرف بزن حرف بزن حرف بزن حرف بزن
میشی میشی پر شهامت، میشی میشی پر طراوت از اینااااااا تو شایسته تری
تو اِااااای زیبا گل باغموون، چراااااا خودخوری در درون؟
چراااااا تحملِ این تحقیـــر، باشـــــه همیشه کارمون؟

حرف بزن حرف بزن حرف بزن حرف بزن
بسه دیگه این اسیری، در تارهای سر به زیری
با تنهایی و کوچکی، گوشه ای گوشه نگیری لااااااا یقِ زندگی ِ بهتری
حرف بزن حرف بزن حرف بزن حرف بزن

اگه تهمت هست فراوون، پاداش رنج هستش ارزون
عشق درونیِ خود را، ارزش بده تو فراوون از اینااااااااا تو خیلی بیشتری

پر قیمتم، پر غیبتم، یارم نشی در حیرتم، من عاشق اون خنده تم، صدات کو
هرگــــــــــــــــــــــــز خفقون نگیری

پر حسرتم، از زشتیها پرنفرتم، انگشت به زنگ خونه تم، سرخی ِ زردِ گونه تم، صدات کو
هرگــــــــــــــــــــــــز خفقون نگیری

یک بااااااار به سوی عشق پرواااااز، چراااااا نشه ماجرا آغاااااز
چرااااا جری نشیـــــــم، بدون همت میشه زندگی ناسااااز
حرف بزن حرف بزن حرف بزن حرف بزن
کی دلیره؟ کی دلیره؟ مخفیگاهش مثل شیره
کی اسیره؟ کی دلگیره؟ دستشو بالا بگیره
لااااااااا یق زدنگی ِ بهتریم


خوب، نیلوفر، میبینم بدجوری دچار بحران شده ای
من هم تازگی ها بدجوری دچار بحران شده بودم و الان هم تا خودمو ول میکنم
چهره ام علائم افسردگی به خودش میگیره. اگه داستانمو برات تعریف کنم، هم میخندی
و هم شاید در جائی از آن، قطره ی اشکی گونه ات را تر کند. ولی سرت را درد نیاورم و فقط بگویم
که ضربه ای خوردم که نتیجه اش، یه مدت تقریبن افتادن تو رختخواب بود. و باید اعتراف کنم که هنوز جراحات
آن زمین خوردنِ وحشتناک، که روزی چند بار به صورت نشانه های افسردگی، یک بار لبانم را، یک بار گونه هایم را
و یک بار چشمانم را از حالت عادی خارج میکنه، مرا به درد میاورد. و من رو به شما آوردم
و نامه ام به شما، یکی از نشانه های آغاز دوباره ی زندگیِ منه! البته امیدوارم این حرفا باعث دلزدگیت
از فعالیت سیاسی نشه، و اگه قراره دلزده بشی، زودتر دلزده بشی، تا عمری تلف نکرده باشی. 
/ ندا: مگه من میذارم! / 
من شاید هیچ وقت از سیاست نتونم دلزده بشم و تماشاچی. من بتدریج قدرتم را بدست آوردم
و یا دارم بدست میارم. انگار بخشی از وجود من، میخواد بر بخش دیگرش تاثیر بذاره
و بکشه و دنبال خودش ببره. انگار که تحت تاثیر و اسیر افکارمان هستیم
/ ندا: خوب معلومه هستیم. جک میگی؟/
و من شاید میخوام با این حرفا، خودمو تحت تاثیر قرار بدم و قویتر کنم:

:تحت تاثیر خودم
هیچ وقت اقتدار خودتو زیر سوال نبر، هیچ وقت
اگه پخش بشی روی زمین، با مرده فرق نداری، باز مرده که مرده، ولی تو زنده ای
و دائم مرگ رو تو خودت حس میکنی. تسلیم محض، حقارت محض، شخصیتی ناشناس
و شخصیتهای وجودت، دائم همدیگر را پاره پاره میکنند، و تو تماشا میکنی و قدرتی نداری
و این دعوای شخصیتها، ادامه داره، ادامه داره، ادامه داره! تا یا تو تا زمان مرگ، هر روز و هر دقیقه
پاره پاره بشی و راحتیِ فکری نداشته باشی، و یا اینکه همین الان، همین الان، دستاتو بذاری رو زانو
و بگی "هِی" و بپری رو پاهات: "و من دیگر شکست را نخواهم پذیرفت 
/ ندا: تا اطلاع ثانوی!ا / 
و من دیگر راه پیروزی را خواهم آموخت 
ندا: اول انواع راه های شکست را نام ببر /
و من شادیم را شادی و خشمم را خشم و نفرتم را نفرت مینامم
/ !ندا: توبالاخره کِی شاد میشی؟ /
و من کثیفی را کثیفی خواهم نامید 
/ !ندا: لباسهائی را که باید بشوری! چه مینامید؟ /
و هر تار و پودی از وجودم که از درد گسسته میشود
/ !ندا: مگه بی درد هم میشود؟ /
فریاد دردش را در خود نخواهم خورد
/ !ندا: دلم از دردِ گشنگی داره قار و قور میکنه، یه چیزی بخورم /
و من انزجارم را از پستی پنهان نخواهم کرد
فیلسوفدیوانه: آیا در پسِ هر پستی، بلندی ای پنهان نیست؟ و آیا هر بلندی ای /
/ از پستی متاثر نیست؟ و آیا هر عشقی، از نفرتی متاثر نیست؟ و آیا...آخ آخ آخ
و من با در درون ریختن و خوردنِ خشم، روحم را پریشان نخواهم کرد
/ !ندا: و من موهایم را افشان خواهم کرد /
و من جیغ میزنم، جیغ میزنم، جیغ میزنم
/ !ندا: پس چرا من کر نمیشم؟! اینم شد جیغ؟ /
و من داد میزنم، جیغ میزنم
/ندا: خوب خوب، حالا خل بازی در نیار /
و اگر احساس کنم حق با منه، دیگه عقب نشینی نمی کنم
!صمد: اخمخ، حیف اون زحمِتایی که موُ کشیدُم تا انگشت تو چش کردنو بهت یاد بدُم /
آخه اخمخ، ندیدی موُ چه جوری عقب میرفتُم، جلو میرفتُم، کنار میرفتُم و سر بزنگاه، حق اون
/ !چشمای گناهکار رو کف دستش، نه! کف چشش میذاشتُم؟! استراتشیک و تاختیک هم چیز خوبیه نه
و تمام موانع ِ سر راهم را نابود میکنم
/ !ندا: وای وای، این آخر منو نابود میکنه /
و من برای رسیدن به هدف، درها را به روی عشق باز میکنم
/ !ندا: مطمعنی که عشق هدفت نیست؟ /
و برای معشوقه ام ناز نمیکنم
/ ندا: مگر اینکه حقش باشه /
!و کشاورزی هم میاموزم
/ !صمد: هااا، بیا مو خودُم بهت کشاورزی یاد میدُم. تو فقط بیا /
چگونه بپاشم بذر قدردانی، بذر مهربانی، بذر درد دل و درک یکدیگر
گزارشگر: شاهین به همه ی خودشیرین کنندگان یه چشم قلمبه ای /
/ !میره که کسی دیگه جرات نمکپرونی نمیکنه، حتا من. یعنی از الان
بذر اقناع، و حتا بذر خواهش؟ تا با عشقم کنم سازش، تا ببینم و بکنم نوازش، و اگر نشد
بر سرِ دوراهی، یا ناامیدی و افسردگی و سکوت و تا زمان مرگ، هر روز و هر دقیقه، پاره پاره شدن
از دعوای حقارت و غرور، حقارت یا مبارزه، و من با سکوت به تماشای اعدام مینشینم، و یا دستامو میذارم
روی زانوان و میگم "هِی" و میپرم رو پاهام: "و من دوباره شکست را نخواهم پذیرفت، و من دوباره راه پیروزی
را خواهم آموخت، و من دوباره جیغ میزنم! و دوباره درهای عشق باز میکنم
تا عشقم را به چنگ آورم، و دوباره و دوباره و دوباره و 
/ ندا: هی، دیوونه! میخوای بیام مثل "شوق و انرژی ومیل" نیلوفر، چنگولاتو معاینه کنم؟! /

نیلوفرعزیز، گفتی:
هنوز نتوانسته ام به زوال انسان تا اين حد عادت كنم و شايد"
"هرگز نتوانم بي تفاوتي چهره ي تماشاگران سنگسار و شلاق و دار را بفهمم

راستی چگونه میشود که انسانی با سکوت، نظاره گرِ دار و شلاق و سنگسار باشد؟
آن انسانی که با سکوت به تماشای دار نشسته است
دیگر از پیدا کردن امید خسته است
او آنقدرها هم احمق یا بی احساس و بی تفاوت نیست
انگار جایی از وجودش از همه چی خبر دار است
انگار میداند که گلهای سر سبد جامعه اش، مغزهای متفکرش
روشنفکرای یه مقدار شریفش، با چنگ و دندان به جان هم افتاده اند
و چوبی لای چرخ حرکتِ خودشان میشوند
تهمت، تهمت، غرور بیجا، غرور بیجا، تحقیر، تحقیر
/ ندا: یه دفعه به هم بگویید که بمیر /
قدرت طلبی، قدرت طلبی، عدم اعتماد، عدم اعتماد
/ ندا: کجاست، کجاست آن اتحاد؟ /

انسانی که با سکوت به تماشای دار نشسته است

دیگر از پیدا کردن امید خسته است
احساس یأس و ضعف و بی پشتیبانی
بر منبع بزرگ شوق و انرژیِ اعتراضش، تار بسته است


خانم بیضائی
دیدید که تازگیها فردی به نام "محمود دلخواسته" چه رفتار بدی با آقای گنجی کرد؟
:[یه مقدار از حرفاشو تلگرافی نقل میکنم [ رنگ‌آمیزی و مطالب داخل کروشه از من است


ای قسمت از این نوشته را چون با کل این نوشته همخانی ندشته است، هذف کرده‌ام
اما شوما میتوانید آن را در وبلاگ اوّلم بخانید


خانم بیضائی

تشخیص حرکت درست یا غلط خیلی برای من سخته
ولی خوب تنها چاره اینه که سعی کنم کمتر اشتباه کنم و اشتباه ها و یا طرز فکر اشتباهم را
جبران کنم من که یه مقدار یاد گرفته بودم، ولی فکر میکنم بیشتر یاد گرفته ام
که هم نیمه ی پر لیوان و هم نیمه ی خالی لیوان
را ببینم. سعی کنم تا اونجا که میشه و میتونم، از آدما، یا شیطان و یا فرشته نسازم
:تازگیها در حالتی که خیلی عصبانی بودم، اینطوری نوشتم
من یک جمهوریخواه سوسیال دمکرات هستم ، من طرفدار یک رئیس جمهور تشریفاتی هستم"
و تو ای دمکراسیخواه، از عطر و بوی روی چون گُلت مستم. اما یک دمکرات میتونه یه مقدار کم شرف هم باشه
یه مقدار ناپاک یا کثیف هم باشه، یه مقدار نفهم یا گاو هم باشه، یه مقدار خودخواه یا دیکتاتور هم باشه
دنبال رسول یا عقل کل یا فرشته نگردیم. خوبیِ دیگران را قدر بدانیم و به بدیهای آنها
 وحشیانه حمله کنیم و با احدی تعارف نداشته و کم شرفی را کم شرفی بنامیم"

و من نفهمیدم از کدام عطر و بو، مست بشم و با این خشمم چکار کنم
ندا: حالا میدونم یه مقدار نفهمی، ولی چرخم الان چند روز پنچره، فعلن برو پنچرگیری بکن /
/ !و خشمتو بذار رو تلمبه. خیلی هم بادش نکن که زود پنچر بشه
آیا میشود هم خشم خود را نشان داد و هم بی انصاف نبود و هم خوبی دیگران را قدر دانست
گزارشگر: در اینجا ندا دیگه از دست شاهین عصبانی میشه و میذاره دنبالش /
:و شاهین هنگام فرار و دور زدن دور میز، داد میزنه
نیلوفر جان از موفقیتت در اجرای تاتر به زبان آلمانی خیلی خوشحالم. هر چه معروفتر بشی بهتر
راستی چی شد؟ قرار بود متحد بشیم. اتحاد! اتحا...! آخ آخ آخ
!گزارشگر: و پاش گیر میکنه به صندلی و میخوره زمین و ندا بهش میگه: تا جونت دربیاد /
ولی چون دل نازکه، میگه حالا که خوردی زمین، یه ذره دیگه بهت اجازه ی حرف زدن میدم
/ :اصلن یه دهن بیا! و شاهین دردش یادش میره و دهانش را جمع و جور میکنه


بیاد کی اول جلو؟
ناز چشات، چشات چشات، چه کسی رُو دل میبره
قند لبات، لبات لبات، چه کسی رو نقل تره
اون کوچه ها که میری تو توش گم میشی
چه کسی برات، برات برات، به شوق دیدار میپره

دل خون نکن، قشنگ بکن، گلشن بکن، روزامو، روشن بکن شبامو
مخفی نکن، اقرار بکن، قبول بکن، مهرمو، جواب بده شعرمو

شعر عاشقی چه شر و شوری داره
به عشق رسیدن چه غروری میاره
هر کی حسوده چشاش نوری نداره
خوشحالیِ ما به آزارش میاره
بر علیه ما میاد قانون میذاره
چه سوت و کوری میخواد دنیا بیاره

اون کینه هات، خشم نگات، به کی بگو سو میبره
خواب شبات، شبات شبات، از چی بگو بو میبره، از چه کسائی میپره
اونی که میخوای دست به یقه باهاش شی
میام باهات ، همراه باهات ، که استقامت نبره

تو فکر بکن، روشن بکن، صریح بکن مُشکلو، جدا کن آب و گِلو
پر باز بکن، تردید نکن، تو باز بکن اون دلو، بیاد کی اول جلو، بیاد کی اول جلو

شعر عاشقی چه شر و شوری داره
به عشق رسیدن چه غروری میاره
هر کی حسوده چشاش نوری نداره
خوشحالیِ ما به آزارش میاره
بر علیه ما میاد قانون میذاره
چه سوت و کوری میخواد دنیا بیاره


نیلوفر جان، اول کیا بیان جلو؟
راستی شما که این همه در صحنه ی تأتر زحمت و بی خوابی میکشید
یعنی بیشتر وجودتونو گذاشتید برای انتقال احساس، انتقال دیدگاه، انتقال خودآگاهی تا آنجا که آگاهی
تأثیرت در من چگونه خواهد بود؟ من احساس میکنم شما به مرحله ای رسیده اید که فعالیتهایتان، پاسخگوی
احساسات و ندای دلتان نیست و برای همین از تارهای تنیده حرف میزنید
مرگ بر تار!! تارهای وجود مرا به ارتعاش در بیار!، روشنایی ببخش به این دنیای تیره و تار
هر روز اگر یک جمله ای از سوی تو باد آورد
خوشحالیم را زندگی از مرگ در میاورد
در این سرا کز غفلتی، سازی به کُنج افتاده است
مشتاق انگشتان توست، تا نغمه ای شاد آورد
و از شراب جام وجودت، به من هم مقداری بنوشان
من هم ناامید میشم، افسرده میشم، خشمگین میشم و عاشق اون چهره ی غمگین هم میشم



با امید و احترام
شاهین دلنشین

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

پاسخی از طرف خانم بیضائی به نامه‌ای به او، با عنوان: "تومیتوانی نقشت را بهتر بازی کنی"


مهم!: برای درک فلسفه‌یه! من در موردِ املای فارسی وبرای راهت‌تر خاندنِ این یا آن! نوشته
در رابته با غلَت‌های اهتمالی‌یه! املاعی


این نوشته، با حِفض تاریخ انتشارش، به این‌جا مونتقل شوده است
برای دسترسی به آرشیو وبلاگ‌های سابقم، رووی لینک بالا کلیک کونید


پاسخی از طرف خانم بیضائی


شاهين دلنشين گرامي

درود بر شما. از شما پوزش مي خواهم كه پاسخ نوشته تان را نتوانستم سر موقعي كه به شما وعده داده بودم برايتان بفرستم. ...

بايد اذعان كنم كه اين پاسخ شايد اولين نوشته ي من بعد از چندين ماه سكوت باشد. البته اين سكوت به معناي بيكاري نبوده و من در يكسال گذشته شديدا درگير تمرينها واجراهاي دونمايش بودم كه بطور همزمان تمرين و اجرا شدند. براي اولين بار بعد از بيش از يك دهه كار تئاتر تصميم گرفتم كه بزبان آلماني كار كنم . با وجود موفقيت هر دو نمايش در مطبوعات آلماني، از يكسو بدليل خستگي ناشي از دو برابر شدن كار و فشار بيخوابي و از سوي ديگر بخاطر بحراني كه در نتيجه ي تغيير زبان نمايش در من ايجاد شد، مدتي است كه حس مي كنم از نظر ذهني كاملا بلوكه شده ام. انرژي سرشار و شوق بيدريغي كه در اين سالها داشتم ، انگار ديگر منبعي براي تغذيه ندارد. من اين نامه را از درون اين بحران برايتان مي نويسم.

در زمينه ي تئاتر به مرحله اي رسيده ام كه بايد براي آينده تصميم بگيرم كه آيا مي توانم با زبان فارسي وداع بگويم؟ مخاطبم كيست؟ براي چه و براي كه كار مي كنم . به هر حال داستان بحران هاي پي در پي اهل هنري كه در جاي خودش كار نمي كند و از موطنش به اجبار كنده و به جاي ديگري پرتاب شده ، داستان تازه اي نيست و اين بحران هم اولين بحران هنري من نبوده وآخري نيز نخواهد بود.

باز مي گردم به متن شما كه سرشار از همان شوق و انرژي و ميل به تغيير است كه تا همين چندي پيش در من نيز بود و بايد اذعان كنم كه همچنان نيز در جايي در درونم هست، اما انگار زنداني تارهايي نامرئي و در هم تنيده شده است.

سرزمينم 28 سال است كه دارد در جلوي چشمانم روز به روز بسوي زوال مي رود و پوچ مي شود و از درون تهي مي گردد و من نمي توانم كاري بكنم. به هر سو مي نگرم ، زوال و از هم گسيختگي مي بينم. سقوط تا كجا؟! و تا كي...
بسيار گفته ام و نوشته ام و تلاش كرده ام تا بشناسم ريشه ي درد را و بشناسانم آنچه در حد توانم شناخته ام. اما اين حس لعنتي تنهايي و فرياد زدن در خلاء ديگر رهايم نمي كند. هنوز نتوانسته ام به زوال انسان تا اين حد عادت كنم و شايد هرگز نتوانم بي تفاوتي چهره ي تماشاگران سنگسار و شلاق و دار را بفهمم.

بارها گفته ام و نوشته ام كه براي تغيير به انسانهايي نياز داريم كه با درك ضرورت آن بتوانند بر روي حداقلي از اشتراكات كه نظر من باور به حرمت انسان و حقوق بشر، جدايي دين از دولت، دمكراسي و آزادي است جلوي اضمحلال مفهوم انسان را در آن سرزمين بگيرند و سايه ي شوم اين حكومت ضد تاريخ و ضد بشر را از سر ايران بزدايند. براي آيندگان . و اين يك وظيفه ي ملي است. باز هم خواهم گفت.

اما دلنشين گرامي، چگونه مي توانم نقشم را بهتر از اين بازي كنم، زمانيكه خودم را اينقدر تنها مي بينم. ما در اين تنهايي و در اين خلاء چگونه مي توانيم نقشي را بر عهده گيريم ، ياران ما كجايند. انقلابي شده كه در آن تقريبا همه و هر كس بنوعي سهيم بوده اند و راه براي قدرت گيري ديوي باز شده كه نامش آز است. او قدرت خود را پيش از اينكه مديون قوت خود باشد، مديون ناداني ماست. او از تمام تعصبها و پيشداوريهاي ما سلاحي ساخت بنام ايدئولوژي ديني و با ماشين سركوب بي امان ، با شقاوتي كه ناشي از باور كور به يك ايدئولوژي غير انساني است ما را به ملحد و مسلمان، غير خودي وخودي، جاسوس و خادم تقسيم كرد و ما نه تقسيم كه تجزيه شديم... به هزاران و ميليونها تكه ي جدا از هم تجزيه شديم، تحقير شديم و به تحقير ديگران ياري رسانديم ، از هويت انساني تهي شديم، چند شخصيتي شديم و ترس در ما دروني شد. براي زنده ماندن، مرگ ديگري و ديگران را به هيچ انگاشتيم و بدين سان در جنايت و كشتار سهيم شديم. ما ملت “مظلوم و ستمديده“ به ظالماني بدل شديم كه از روي جسد فرزندانشان مي گذرند تا ادامه ي حيات خود را تضمين كرده باشند.

گمان مي كنم هنوز و همچنان بسياري از ما به عمق فاجعه آگاه نيستند. اين حكومت شبيه عقب مانده ترين بخش فكري جامعه ي ماست و ابزار حاكميتش تنها سركوب نيست، بلكه و بدتر از آن ترويج افكار عقب مانده اي است كه بسياري با آن همذات پنداري مي كنند. حكومت توتاليتر، آنگونه كه جمهوري اسلامي هست يا فاشيسم هيتلري بود، به همين دليل يكي از خطرناكترين انواع استبداد است، چرا كه علاوه بر خشونت فيزيكي، نوعي از خشونت عريان روحي و رواني را گسترش مي دهد و همگاني مي كند و هر روز جامعه را ناهنجارتر، بي اخلاق تر و بي پرنسيب تر ميكند.

من متاسفم كه در چنين دوراني زاده شدم و آنچه به چشم ديدم و مي بينم، قرون وسطاست آنگونه كه در كتابها از عصرهاي تيره و تاريكي جهل خوانده اي و گمان مي كني كه متعلق به عصرهاي پيشين بود.
آري حق با شماست . وقت، وقت عمل است اما براي عملي شدن ايده ها ، حداقلي از اعتماد متقابل، احترام به دگر انديش و باور به آزادي و حق دگر انديشي لازم است. متاسفم كه بايد بگويم اين حد اقلها را در ميدان عمل در بسياري از نيروها نمي بينم. تلاش يكسوست، نتيجه سوي ديگر. تلاشهاي امروز ما بسيار و بارها بي نتيجه مانده.

بسيار روشن بگويم كه از نيروهاي موجود كه پتانسيل ايجاد تحول در جامعه را دارند، نا اميدم . شفافيت، شهامت، صراحت و در عين حال تلاش بيدريغ كالاهايي است كه در شرايط فعلي كمتر خريدار داد. من جمهوريخواهم اما وقتي كساني را مي بينم كه اندك هم نيستد و تحت لواي جمهويخواهي، نظام توتاليتر اسلامي را توجيه مي كنند و تحت لواي دمكراسي خواهي ، خشونت اسلامي را حق جلوه مي دهند و براي نزديك شدن به اين نيرو و آن نيرو در حلقه ي قدرت نظام ايدئولوژيك ديني هر پرنسيبي را زير پا ميگذارند و وقتي مي بينم كه تاكيد من بر وظيفه ي ملي ائتلاف دمكراسي خواهان براي بركناري نظام ديني و جايگزين كردن آن با نظم دمكراتيك ، اينسو و آنسو زمزمه هايي را بهمراه مي آورد كه “طرف از سلطنت دفاع مي كند“ (!) اوج زوال را در نظام انديشگي اسلاميزه شده ي مدعيان مخالفت با نظام ديني در مي يابم و ان سوال برايم پيش مي آيد كه پس آنها با چه چيز اين نظام مخالفند زمانيكه جنس انديشه شان با هر ادعايي كه باشد با آن هم سرشت است و جهان را در نگاه خط كشي شده ي خود به دو اردوگاه خير و شر تقسيم مي كنند... گمان ميكنم كه بايد جمهوريخواهي ام را باز تعريف كنم و روشن كنم كه جمهوريخواهي صرف، بدون باور به آزادي، پلوراليسم ، دمكراسي و سكولاريته چيزي جز بازتوليد استبداد و حكومت ايدئولوژيك از همان نوعي كه اكنون دچارش شده ايم، نخواهد بود.

با بخش اعظم نوشته ي بسيار زيباي شما موافقم ، اما متاسفانه تعداد كساني كه با ما هم نظرند، همچنان اندك است. اي كاش در شرايط روحي بهتري برايتان مي نوشتم ، اما حتما از فراز و نشيبهاي اين راه پر سنگلاخ با خبريد و مي دانيد كه دوران قهرمانها سپري شده و ما همه انسانيم با همان حساسيتها، اميدها و نااميدها، با همان نقاط قوت و ضعف.

راستش كم كم داشتم به پوچي اين تلاشها باور مي كردم و تصميم داشتم وارد يك دوران طولاني سكوت بشوم. مي دانم كه اين سكوت ابدي نيست ، اما به ذخيره ي انرژي و روحيه ي تازه نياز دارم.

نوشته ي شما در من شور ديگري ايجاد كرد. بايد ادامه داد. همانطور كه بارها گفته ام ما در برابر آيندگان مسئوليم.

پيروز باشيم
با مهر و دوستي
نيلوفر بيضايي
26 آگوست 2007